رمال باشی (3)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: گردآورنده: دکتر نورالدین سالمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۹۷-۱۰۰
موجود افسانهای: همزاد
نام قهرمان: رمالباشی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
در باور عامیانه هر انسان همراه با جنی زاده میشود. این جن را همزاد میگویند. همزاد ممکن است در زندگی کسی که با او به دنیا آمده نقش مددکار و یاور را انجام دهد و یا برعکس، به او ضرر و زیان رساند و مانع آرامش و آسایشاش بشود. در روایت «رمال باشی» همزاد رمال به او بسیار کمک میکند، اما ناشیگریها و بلاهت رمال او را خسته کرده، از ادامه یاری دادن به وی باز میدارد. در برخی از روایتهای این قصه، رمالباشی تنها در اثر اتفاق و به طور شانسی پیشبینیها و غیبگوییهایش درست درمیآید و نشانی از «همزاد» او در روایت نیست. اما همان طور که میخوانیم در روایت مردم اردبیل «همزاد» حضور مییابد. شاید بتوان گفت که «همزاد» تجسم «بخت»، «اقبال»، «شانس» و ... از این قبیل باشد. خلاصه روایت رمالباشی را از کتاب «افسانههای آذربایجان» مینویسیم.
مرد فقیری بود که هرچه خود را به آب و آتش میزد تا به زندگیاش سر و سامانی بدهد نمیتوانست. روزی زن این مرد دست بچههایش را گرفت تا بعد از مدتی دراز به حمام بروند. هنوز خودشان را نشسته بودند که دلاک آمد و گفت: «یالله، بروید بیرون. حمام قرق زن رمالباشی پادشاه است.» زن و بچههایش، همان طور کثیف مجبور شدند از حمام بیرون بیایند. شب که شد مرد فقیر آمد. زن به او گفت: «باید بروی و رمال بشوی.» مرد گفت: «ای زن، مگر عقلت کم شده، رمالی هزار فوت و فن دارد که من بلد نیستم.» زن گفت: «الله و بالله باید رمال بشوی وگرنه از تو طلاق میگیرم». مرد از روی ناچاری قبول کرد. به بازار رفت و رمل و اسطرلاب و یک کتاب کهنه رمالی خرید و راه افتاد تو کوچه و بازار: «رمل میاندازم سرکتاب باز میکنم».چند روزی گذشت تا اینکه یک روز پیرمردی جلوی او را گرفت و خواست که رمال خرش را که گم شده بود برایش پیدا کند. رمال کتابش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. اما هیچی حالیش نشد. همین طور الکی گفت: «الاغ تو توی یک خرابه نزدیک دروازه شهر مشغول چریدن است. اما اگر تا پنج دقیقه دیگر به او نرسی از آنجا میرود.» رمال باشی این را گفت که اگر پیرمرد الاغش را پیدا نکرد به او بگوید دیر رسیدی. اما پیرمرد وقتی به خرابه رسید خرش را آنجا دید و خیلی شاد شد. دستمزد رمال باشی را داد. کم کم کار رمال باشی بالا گرفت. هرچه میگفت درست درمیآمد. خودش هم حیرتزده بود که چطور هرچه پیشبینی میکند درست در می آید. یک روز دستبند دختر پادشاه گم شد، هر چه گشتند نیافتند. یکی از نزدیکان پادشاه که وصف کارهای رمالباشی را شنیده بود از پادشاه درخواست کرد تا رمالباشی را احضار کنند. رمال باشی آمد، هر چه نگاه کرد، رمل انداخت، چیزی نفهمید. گفت: «من شکاف دیوار میبینم و مو». در این موقع یکی از کنیزان دختر پادشاه نزدیک رمالباشی رفت و آهسته گفت: «اگر آبروی مرا نبری به تومیگویم که دستبند کجاست.» رمال قبول کرد. کنیز جایی که انگشتر را پنهان کرده بود نشان داد. رمال به پادشاه گفت: «قربان دستبند دختر شما در شکاف سمت چپ خزینه است.» یکی ازپیشخدمتها رفت و دستبند را که لای مقداری مو پیچیده شده بود، آورد. پادشاه خوشحال شد و مرد را رمالباشی مخصوص خودش کرد. خانه مجلل و ثروت زیادی هم به او بخشید. هر چه زن رمالباشی خوشحال بود، رمالباشی نگران عاقبت کار خودش بود. از روزی میترسید که پادشاه بفهمد او هیچ چیز از رمالی نمیداند و جانش را بگیرد. روزی رمالباشی با خودش گفت: بهتر است خودم را به دیوانگی بزنم و بروم دخل پادشاه را بیاورم. با این فکر به قصر پادشاه رفت. پادشاه روی تخت نشسته بود. رمال جلو رفت و با مشت محکم کوبید تو سر پادشاه، تاج از سر پادشاه افتاد، پادشاه هم روی زمین ولو شد. در همین موقع یک مار از توی تاج بیرون آمد. پادشاه گفت: «این چه کاری بود که کردی؟» رمال باشی گفت: «توی خانه داشتم رمل میانداختم که متوجه شدم ماری توی تاج شما رفته. این بود که به سرعت آمدم تا جان شما را نجات دهم.» پادشاه و اطرافیان او خلعت و پاداش فراوانی به رمالباشی دادند. اما رمالباشی همچنان در نگرانی و دلواپسی بود. باز تصمیم گرفت برود و پادشاه را بکشد. راه افتاد رفت به قصر. پادشاه توی کلاه فرنگی نشسته بود. رمال رفت و او را از بالای کلاه فرنگی پایین انداخت. در همین موقع سقف کلاه فرنگی فروریخت. این بار هم وقتی رمالباشی دید پادشاه نمرده به دروغ گفت: «توی خانه سرکتاب باز کرده بودم که دیدم خطری جان پادشاه را تهدید میکند. این بود که به اینجا آمدم تا جان شما را نجات دهم.» باز هم خلعت و پاداش فراوان به او دادند. روزی پادشاه میخواست به شکار برود. رمالباشی را هم با خود برد. به کنار دریا رسیدند و تور به دریا انداختند. پادشاه رو کرد به رمالباشی و گفت: «اگر گفتی با این تور چه چیزی بالا می آید؟» رمالباشی فکری کرد و گفت: «یک آشیانه کاکلی با دو تخم و دو جوجه.» وقتی تور را بیرون کشیدند دیدند بله همان چیزی است که رمالباشی گفته است. شب که برمیگشتند، رمالباشی رفت توی خرابهای تا ادرار کند. دید یک نفر که شبیه او است آنجا ایستاده، ترسید. خواست فرار کند که مرد گفت: «من همزاد تو هستم. تا حالا تو را یاری کردم و همه پیشبینیهایت را درست از کار در آوردم. حالا خسته شدهام و میخواهم بروم بخوابم. دیگرنمیتوانم به تو کمک کنم.» رمالباشی افتاد به التماس. اما همزاد گفت: «آخر مرد حسابی، تو پدر مرا درآوردی. چرا رفتی زدی توی سر پادشاه. من کلی زحمت کشیدم تا توانستم ماری پیدا کنم و توی تاج پادشاه بگذارم. بعدش هم رفتی پادشاه را از کلاهفرنگی پایین انداختی. شکم من از بس زور زدم تا سقف خراب شود، درد گرفت. از اینها گذشته چرا گفتی توی تور لانه پرنده است؟ توی دریا لانه پرنده کجا بود؟ من پدرم درآمد تا یک لانه کاکلی و تخم و جوجههایش را توانستم پیدا کنم و روی تور بگذارم. دیگر خسته شدهام و میروم که بخوابم. تو هم بهتر است بروی و حقیقت را به پادشاه بگویی.» اینها را گفت و ناپدید شد. رمال نزد پادشاه رفت و از سیر تا پیاز ماجرای خود را برای او تعریف کرد. پادشاه از راستگویی او خوشش آمد و او را بخشید. رمالباشی و زن و بچههایش سالهای سال به خوشی زندگی کردند.